به یاد شهدای مفقود الاتر
گلی به دست تو دیدیم و کوله ای بر دوش هنوز مانده سخن های آخــرت در گـوش و کفش های تو را مادرت چه محکم بست نیـامدید چــرا کـفش های خــاکــی پـوش؟ چه رودها که به پشت سرت گریسته شد و خشک شد دلمان ای سوار ابر فروش! و دفتـر غـزلـم نــذر غـیــرتـت ای مـرد! که از هجوم کلاغان رسیده بود به جوش در آن شـبـی که تو رفـتی تمام شهر شنید که خواند ساقی کوثر: بیا عزیز و بنوش! بـبـیـن بــرای تو امـشب کــلاه می بـافــم به یاد کـودکـی ام، مـهـربـان بیا و بپوش به خـاک جبهه قـسم خورده ام که می آیی و عشق گفته بزرگ است این قسم! خاموش! و از تـمــام تو ای بـیـکــران، بـرایم ماند کلاه پشمی بی سر... و کوله ای بی دوش |